داستان طنز» حکایت عمه خانــــــوم
داستان طنز» حکایت عمه خانــــــوم
با باز شدن در ساختمان شرکت، نوشین که گوشه سالن پشت میز نشسته بود و مشغول تایپ نامهای بود، از گوشه چشم نگاه مختصری به سمت در انداخت و دوباره به کار خود ادامه داد. اما ناگهان مثل جن گرفتهها از جا پرید و به سمت زن میانسالی که در آستانه در ایستاده بود
با آشفتگی گفت: عمهجان! شما اینجا چه کار میکنین؟
عمهجان که مانتوی بلند و گشاد بر تن داشت و روسری کوچکی را زیر گلویش گره زده بود، در حالی که با لبخند به سمت نوشین میآمد با خوشرویی گفت: خب معلومه، اومدم، محل کار برادرزادهام رو ببینم!
نوشین با نگرانی نگاهی به سمت اتاق رئیس شرکت انداخت و بعد به عمه گفت: ولی شما که دیده بودین! مگه من بچهام؟
عمهجان روی مبل راحتی که رو به روی میز کار نوشین بود، نشست و با خونسردی گفت: همچین زیاد هم بزرگ نیستی! تازه تو امانتی دست من. این چند ماهی که دانشگاه قبول شدی و از شهرستان اومدی، مثل تخم چشمم از تو مراقبـت کردم، حالا که کار پیدا کردی و بر خلاف میل من...
نوشین با گستاخی حرف عمهاش را قطع کرد و گفت: سرکار اومدن من با رضایت بابام بوده. بنابراین فکر نمیکنم که کسی حق اظهار نظر داشته باشه.
عمهجان نگاهی به نوشین انداخت و بعد در حالی که با دست راست، پشت دست چپش را به آرامی میمالید از روی خوش قلبی گفت: ولی من فکر میکنم تا وقتی که با من زندگی میکنی، مسئولیت تو به عهده منه، من هم حق دارم که در مورد سرنوشت تو نگران باشم. تازه من فکر نمیکنم بابات بدونه که تو مییای، سرکار.
و نگاه نافذ خود را به چهره برافروخته نوشین دوخت که یک شال سبز رنگ روی سرش گذاشته بود. نوشین که با شنیدن این حرف تا بنا گوش سرخ شده بود در حالی که سعی میکرد خشم خود را پنهان کند، با لحن نیشداری گفت: ما داریم تو یه دوره و زمونه دیگه زندگی میکنیم عمه خانوم! الان خیلی از مـعیارها و ملاکها تغییر کردن. حتی آدمهای فسیل شده هم اینو میفهمن!
عمهجان سری تکان داد و گفت: اما دخترجان! من فکر نمیکنم حتی آدمهای فسیل شده هم منکر وقار و نجابت و شخصیت برای یه دختر جوون باشن!
ادامه مطلب